شعر برحذر باش علیرضا آذر + متن دکلمه لحد علیرضا آذر
شعر برحذر باش علیرضا آذر + متن دکلمه لحد علیرضا آذر
برای مطالعه بیوگرافی کامل علیرضا آذر کلیک کنید.
شعر برحذر باش علیرضا آذر
بـَر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید … دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر … قدِ رنجور علف با تنهء سروِ سهی
تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم … تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی … تازه فکر قدغن های خدایت باشی
دَست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته … ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد … ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ
تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم … تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی … تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی
حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود … کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس … ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز
مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان … آخرین غمزهءِ اوزانِ مُتَنتَن بودم
پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم … آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم
چارهای نیست از این راه گذر باید کرد … باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی
این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز … باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی
زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم … و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند
جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود … اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند
با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون … با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز
آخرین برگِ درختانِ لبِ جادهءِ پوچ … سینه تو سینهیِ هوهو کشِ باد است هنوز
آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو … هر کجا حضرت دادار که فرمود برو
در پِیِ گنگ ترین حلقهءِ مفقود برو … تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن … من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم … من به هر زندهءِ ناچار نمی پیوندم
من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم … به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان … با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان
یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان … گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن … بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟
ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ … ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز … هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده … رو به این خنده یِ در گریهءِ گهگاه نده
دل به تصویر بر آب آمدهءِ ماه نده … بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن … از من و بودن با من بگذر هم بستیز
پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز … صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز
نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز … به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد … دشنه گر دشنهءِ تو شهر به ما گوید مَرد
دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد … شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن … فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم
مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم … مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم … به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید … گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید
با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید … باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن
Alireza Azar Lahad