روضه شب هشتم محرم
چـقـدر مفـید بـود ؟

روضه شب هشتم محرم irnab ir روضه شب هشتم محرم

ای که از روز ازل مارا جدا کردی حسین
فقط من و شما نیستیم میگیم حسین،هر وقت میگی حسین اگه اسم بچه خودت هم باشه،حضرت زهرا سلام الله علیها از عرش صدا میزنه:اگه بچه خودت رو صدا میزنی،خدا برات حفظش كنه، اما اگه حسین مرا میگویی ،بدونید با لب تشنه سر از بدنش جدا كردند.
ای که از روز ازل مارا جدا کردی حسین
یک نگه کردی و مارا مبتلا کردی حسین
حاجت دنیایی و عقبایی مارا که هیچ
حاجت پیغمبران را هم روا کردی حسین
خون تو خون خدا خون نبی خون همه
تو تمام دهر را صاحب عزا کردی حسین
حسین…. میگه شام عاشورا بود،از بنی اسد میگه من اومدم دیدم دور و بر گودال صدای هم همه ای میاد،اومدم جلو دید این وحوش و حیوانها همه كه متضاد هم هستند،این پوزه هاشون رو زمین گذاشتند،دور بدن حسین دارند ناله میزنند،های حسین…
گرنبودی باب توبه تا قیامت بسته بود
باب رحمت را بروی ما تو واکردی حسین
نان شبهه حب دنیا باعث قتل تو شد
تا بماند اصل دین خود را فدا کردی حسین
یاد دادی وقت فتنه جان نثاری واجب است
این چنین حق را زباطلها جدا کردی حسین
دشمنت هم دست خالی از کنارت برنگشت
تو کرم اندازه ی لطف خدا کردی حسین
با لب خشکیده ات زیر فشار چکمه ها
مادرت شاهد بُوَد مارا دعا کردی حسین
حسین جان،شب علی اكبره،این جوونها اومدند برای علی اكبرت گریه كنند،یه سری با مادرت به ما بزن،دلت میاد مارو محل نذاری آقا،دلت میاد مارو تنها بذاری،بیا با ما برا علی اكبرت ناله بزن،آی شهدا شما هم بیایید اربابمون رو هم بیارید،گفت:خواب دیدم یكی از شهدارو،از اون ور چه خبر ،گفت:بذار برات یه خاطره بگم،یه روز با همه ی شهدا با ابی عبدالله اومدیم شلمچه،ابی عبدالله نشست شهدا دونه دونه ماجرای شهادتشون رو میگفتند،ابی عبدالله اینقده گریه كرد،اشك از محاسن مبارك جاری شد،میریخت رو خاك شلمچه . “بی خود نیست هركی میره شلمچه عوض میشه”میگه كار بجایی رسید یكی از بچه ها گفت: بسه آقارو اذیت نكنیم،فرمود:نه بذار بگن،میگه :یكی صدا زد حسین جان دوستان ما كه توی دنیا موندند در عذابند و نارحتند،ابی عبدالله فرمود:اینها باقی مانده شهدای ما هستند،به علی اكبرم گفتم بدون اینها به بهشت نیا.
اومد توی مدینه،رفت توی مسجدالنبی بعد رحلت پیغمبر،صدا زد من میخواهم پیغمبری كه به او ایمان آوردم ببینم،سلمان توی مسجد بود،گفت:ای مرد ،پیغمبر از دنیا رفته،خیلی وقته، گفت:من باید ببینمش،گریه كرد،سلمان دید چیكار كنه آوردش خونه ی ابی عبدالله،فرمود:بشین، چی شده؟ گفت:من میخواهم پیغمبر رو ببینم،یه وقت ابی عبدالله فرمود:علی اكبرم،هنوز سن و سالی نداره،اومد،آقا فرمود:ای مرد این بچه رو كه میبینی خُلقاً و خَلقاً ، منطقاً همه چیزش شبیهه جدم پیغمبره،مرد خوشحال شد گریه كرد،چقدر زیبا بوده پیغمبر،ابی عبدالله از فرصت استفاده كرد،فرمود ای مرد،این بچه رو كه میبینی اگر بدونی قرار است یه خاری به پاش بره چه میكنی؟گفت: خدا اون خار و توی چشم من بزنه،به این بچه آسیب نزنه،فرمود ای مرد نیستی ببینی یه روزی میآد بدنش رو تیر باران میكنند.حسین…مراجع میفرمایند:خواندن مقتل هیچ عیبی ندارد،فقط باید مكان و مُستمع آماده باشند،یعنی روضه حروم نشه.
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قدوبالا شده ای
آی، پدرهای شهدا چی كشیدند؟
قد من خم شده تا خوش قدوبالا شده ای
پدری دردسرش نیست کم از مادرها
پسرم میروی اما پدری هم داری
نظری گاه بینداز به پشت سرها
میگه یه سید جلیل القدری توی نجف بود،از خدا خواست داغ علی اكبر رو بفهمه،خدا بهش یه پسر داد اسمش رو هم علی اكبر گذاشت،هجده ساله كه شد جوونش تب كرد،سه روز میگه بابا بالا سرش نشست،(پدر خیلی دوست داره پسر رو ببوسه،اما نمیتونه،مگه اینكه مریض بشه،یا بی هوش بشه،یا خواب باشه میاد بوسه میكنه میره،پدر نفرین نمیكنه اما اگر نفرین كنه،نفرینش كاریه،باباتون رو پاش رو تو رو خدا ببوسید،هر كی هست بابات)میگه سه روز بابا بالا سر جوونش نشست،اما آخرش جوونش مرد،میگه:هر وقت سید رو می دیدیم خمیده راه میرفت… میگه تو مجلس یزید ،یزید اهانت كه میكرد بماند،یزید گفت:حسین چقدر پیر شدی،یكی صدا زد من حسین رو دیده بودم اینقده سر و روش سفید نبود، یكی از لشكری ها گفت: آری درست میگی ،اما وقتی اومد كنار بدن علی اكبرش،وقتی بلند شد دیدیم هم زانوهاش خمیده شده،هم موهاش سفید شده،حضرت رقیه هم موهاش تو سه سالگی سفید شد،دكترها میدونند كسی كه یه وحشت آنی بهش برسه تمومه،اثر میذاره، حالا بهتر شعر رو میفهمی:
قد من خم شده تا خوش قدوبالا شده ای
پدری دردسرش نیست کم از مادرها
پسرم میروی اما پدری هم داری
نظری گاه بینداز به پشت سرها
سرراهت یک تُک پا خیمه برو
شاید آرام بگیرد کمی خواهرها
اومد توی خیمه شروع كردند موهاش رو شونه زدن،زنها یه حرفی بهش زدن جیگر میسوزونه،هنوز عباس زنده است،به علی اكبر میگفتند ستون خیمه ها، گفتند:علی اِرحَم غُربَتنا،به غریبی ما زنها رحم كن،فرمود:رهایم كنید مگه صدای غربت بابامو نمیشنوید.
مادرت نیست اگرمادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه مادرها
حال که آب ندارم برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آن چنان کُند نگشته لب خنجرها
اومد كنار بدن صدا زد:
چه کنم باتو و این ریخت وپاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات پخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبرمن شده علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
برزمین باز بماند طرف دیگرها
حسین…..
اومد جلوی لشکر به زبان حال فرمود: من نبودم تو كوچه های مدینه مادرم زهرا رو زدند،امروز دماری از روزگارتون در میآورم،خیلی هارو به درك فرستاد،مرد میخواد جلوی علی اكبر بایسته،ابی عبدالله بالای یه بلندی ایستاد،اینقدر علی اكبر خوب میجنگید پشت سرش كسی نمیتوانست قرار بگیره،هر كی می اومد سر راهش می افتاد،نعره ی حیدری می زد،عباس هم داره نگاه میكنه،آخه استاد رزم علی اكبره،برگشت بابا: یا اَبَتِ اَلْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی وَ ثِقْلُ الْحَدیدِ قَدْ اَجْهَدَنی. ای پدر تشنگی مرا حتما خواهد کشت و سنگینی آهن مرا بسیار در سختی و رنج قرار داده،عین روایت و مقتل اینه، اما یه وجه دیگه اش اینه،چون زره ،زره پیغمبره،اون سنگینی بار رسالت رو حس میكنه،آمد پیش آقا ابی عبدالله، چون می دونید ،حضرت زهرا سلام الله علیها شش ماه تب كرد،به حسین یه قطره شیر نتونست بده،شیخ شوشتری ،شیخ قمی هم نوشتند:پیغمبر می اومد با دو انگشت میگذاشت در كام حسین، روایت داره به رود شیری در عرش وصل بوده،پیغمبر حسین رو شیر میداد،شیر بهشتی،لذا این ذائقه ی حسین پیغمبری است،اینكه ابی عبدالله به علی اكبر فرمود:زبانت رو نزدیك بیاور در دهان من بگذار. میخواست ذائقه ی پیغمبر رو یه بار دیگه بچشه،تا زبان در دهان بابا گذاشت خجالت كشید،دید باباش از خودش تشنه تره،حسین……..دیگه حرف نزد رفت، اما میدونه باباش عاشقشه،اینقده راه رفت تا از دید حسین دور شد،بعد سوار مركب شد،دیگه علی رفت كه بره،زد تو دل لشكر،گفتند حریف این یل كسی نمی شود، محاصره اش كنیم،ره باز كنید،مُرّةِ بن مُنْقَذْ لعنه الله علیه گفت:گناه عرب به گردن من الان داغ این جوون رو به دل باباش میذارم،اومد از پشت یه نیزه زد تو پهلوی علی اكبر،تا نیزه رو زد،آقا افتاد رو اسب،كلاه خود از سرش افتاد،یه نامردی شمشیر به فرق مبارك زد، یكی تیر به گلوش زد،خون سر علی ریخت رو صورت اسب،لشكر فهمید دیگه علی كاری نمیتونه بكنه،ابی عبدالله فهمید لشكر داره آرایشش عوض میشه،دارن راه باز میكنن،نیزه ها بود بالا میرفت،هرچی شمشیر میزنن از رو اسب نمی افته،پا به ركابه،مرد جنگیه،چند تا نیزه دار اومدند جلو،صداش بلند شد،اَبَتا..حسین….،ابی عبدالله اومد كنار بدن،دید فرق شكسته،بدن ارباً اربا شده،صورت رو صورتش گذاشت، یه وقت دید صدای علی میآد، كدوم علی؟صدای علی از حلقوم زینب میآد، اَخا،برادرم،به جان مادرم پاشو،كاری شد تا ابی عبدالله فهمید زینب اومده، اباشو رو زینب انداخت، یعنی لشكر نبینه، های حسین…………


دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *